صباصبا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

روزهاي ما

خدايا به تو مي سپارمش

    عزيز دلم دقيقا يك سالي مي شه كه اين جا سكوت كردم و نبودم.  وقتي شبها چشماي قشنگتو روي هم مي ذاري و به دنيايي شيرين تر از زمين مي ري، اشك توي چشمام جمع مي شه كه امروز هم گذشت و من يك روز فاصله گرفتم از تو و دنياي قشنگت.  با خودم فكر مي كنم نكنه امروز از اين دردانه خدا خوب مراقبت نكردم؟ نكنه اين امانت خدا رو آزرده باشم؟ نكنه اين هستي من داره بزرگ مي شه و ديگه منو نمي خواد؟ نكنه براش مادري نكردم و هزار هزار نكنه ديگه حتا به مرگ و نبودنم در كنارت و اين كه نكنه نباشم تا باليدنت رو ببينم؟   خدايا دختركم رو به خودت مي سپارم.   ...
2 تير 1393

قدرت كلام

نور چشم مادر چند روز پيش از من پرسيدي چرا من نمي تونم كتاب بخونم؟ هم خوشحال بودم كه از خوندن خوشت مي آد و هم ناراحت كه چه زود مي خواي لذت كتاب خوندن براي تو دردونه ام رو ازم بگيري بگذار در لذتت بمانم و با تو تقسيم كنم لذتم را
25 تير 1392

ياد

هنوز باورم نيست كه يك ماهي مي شه اين جا نيومدم. همين ديروز بود كه بهم گفتي مامان تو چرا نماز نمي خوني؟ و بعد انگار با خودت فكر كردي سوالت رو خوب نپرسيدي، پرسيدي كي با هم نماز مي خونيم؟ همه هستي ام به زير نگاه چشمانت آب شد كه چه ساده مرا از خودم جويا شدي من چگونه نگاهت را تاب بياورم و با خود نگريم؟ دوستت دارم كه مرا با يادها گره مي زني.
13 تير 1392

دوستت دارم

وقتي شبها دستهايت را به دور گردنم حلقه مي كني و گرمي نفس هايت به موهايم آرامش مي دهد، مي خواهم كه تا ابد در اين آرامش بمانم و فقط تو باشي و من و ديگر هيچ. دختركم به خاطر آفرينش دوباره دنيايم دوستت دارم
5 خرداد 1392

براي خودم

بهارك مادر ديشب وقتي دستم رو بوسيدي و خوابيدي گرماي لبات آتشي به جان و روحم زد كه برايم باوركردني نبود. توي همون چند دقيقه اي كه كنارت خشكم زده بود تا روزهاي دوري رفتم و برگشتم به مهد رفتنت به مدرسه رفتنت به دانشگاه و ازدواجت حتا نمي دونم وقتي اين قدر بزرگ بشي كه خودت مادر بشي به چي فكر مي كني چي كار مي كني يعني من تحمل دوري تو رو خواهم داشت ؟ يعني من جرات گذاشتن دستهاي مهربونت رو توي دستاي كس ديگه اي را دارم ساعت ها براي تنهايي ام اشك ريختم و ديدم كه چه قدر خودخواهم
2 خرداد 1392

نمايشگاه كتاب

ديروز رفتيم نمايشگاه كتاب البته بدون صبا. وقتي داشتم دنبال آدرس غرفه هايي كه مي خواستيم بريم، مي گشتم چشمم به غرفه نابغه هاي كوچك آسماني افتاد. برام جالب شد چون فكر نمي كردم اونها هم اومده باشن. به هر حال رفتم و ديدم! يه خانم چادري نشسته بود و به يه خانمي داشت توضيح مي داد كه اگه تهران هستيد حتما حتما ثبت نام كنيد تا دير نشده. مي گفت بنده هاي خدا مردم از شهرستانها مي آن و باز هم نمي رسن! پشت سرش هم يه سري سي دي تويدل وينك و بازيهاي فراحسي بود كه از خانمه خواستم يكي رو باز كنه يعني همون بازي هاي فراحسي و با كمال تعجب ديدم كه مثل همون كارت هاي بن بن بن و تراشه هاي الماس هستند خانمه غرفه دار چنان تلاش مي كرد كه اون خانم رو اقناع كنه كه دي...
19 ارديبهشت 1392

صبا و پنگول

عزيزكم چند روزي بود كه مي خواستي بري پيش پنگول و باهاش بستني بخوري تا اين كه امروز رفتي و به خاله نرگس گفتي كه بستني مي خواي! تو داشتي بدو بدو مي كردي و توي هر دري سرك مي كشيدي حتا صداي پنگول هم دراومد همه مي خواستن تو رو متوقف كنن جاتو عوض كردن ولي فايده اي نداشت چشمات مي خنديد دستات سىوال مي كرد و پاهات پرواز مي كردن من كمي اون طرف تر چشمام تر شد از كنارم نبودنت ترسيدم نگهبان در به چشمام نگاه كرد و گفت چي كارش داري خوشحاله. گفتم فقط ببينمش كه خوشحاله اما نه از چهار ديواري تلويزيون دوست داشتم خودتو ببينم و ديدم ارامشم رو از خوشحاليت گرفتم وقتي برگشتم همه مامانا برات دست مي زدن كه همه جا رو به هم زدي و كشف حجاب كردي ولي نمي دونم چرا...
10 ارديبهشت 1392

روزهاي من

خيلي وقته كه مي خوام از روزهاي با تو بودن بنويسم ولي نمي دونم چرا اين اتفاق از روز به دنيا اومدنت نيفتاده.به هر حال مادرت تصميم داره از تو و زندگي مون بنويسه. انگار همين ديروز ١٧ دي ٨٩ بود كه تو ٧ صبح روز جمعه همه رو غافلگير كردي و اومدي. چه روزها و شبهايي كه به من و بابا نگذشت تا تو تونستي روي پات وايسي و واسه دل كوچيكت نقاشي بكشي. انگار همين ديروز بود كه استرس واكسن تو رو داشتم. انگار همين ديروز ٢ ماه و نيمه گيت شد و دوباره راهي بيمارستان شدي. انگار همين ديروز بود كه توي مطب دكترت منتظر بودم توي ويزيت ١٠ ماهگيت به من بگه كه سرما نخوردي و اين بار لازم نيست بستري بشي. همون روز بغضي گلوم رو فشار مي داد و منتظر بودم تا دكترت ازم بپرسه چر...
8 ارديبهشت 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به روزهاي ما می باشد