صبا و پنگول
عزيزكم چند روزي بود كه مي خواستي بري پيش پنگول و باهاش بستني بخوري تا اين كه امروز رفتي و به خاله نرگس گفتي كه بستني مي خواي!
تو داشتي بدو بدو مي كردي و توي هر دري سرك مي كشيدي حتا صداي پنگول هم دراومد همه مي خواستن تو رو متوقف كنن جاتو عوض كردن ولي فايده اي نداشت
چشمات مي خنديد دستات سىوال مي كرد و پاهات پرواز مي كردن
من كمي اون طرف تر چشمام تر شد از كنارم نبودنت
ترسيدم
نگهبان در به چشمام نگاه كرد و گفت چي كارش داري خوشحاله. گفتم فقط ببينمش كه خوشحاله اما نه از چهار ديواري تلويزيون دوست داشتم خودتو ببينم و ديدم
ارامشم رو از خوشحاليت گرفتم
وقتي برگشتم همه مامانا برات دست مي زدن كه همه جا رو به هم زدي و كشف حجاب كردي
ولي نمي دونم چرا اين برنامه كه توي خونه اين قدر زود تموم مي شد حالا تمام نمي شد تا من دوباره دستاتو بو كنم و قلبتو نوازش
چه قدرزود گذشت روزهايي كه همه جا رو مطب دكترت مي ديدي و گريه مي كردي
چه قدر بزرگ شدي عزيزم
اين قدر بزرگ كه ديگه تو ازدحام بچه ها از من دور مي شي و مي خندي
بزرگ شدنت مبارك
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی