روزهاي من
خيلي وقته كه مي خوام از روزهاي با تو بودن بنويسم ولي نمي دونم چرا اين اتفاق از روز به دنيا اومدنت نيفتاده.به هر حال مادرت تصميم داره از تو و زندگي مون بنويسه.
انگار همين ديروز ١٧ دي ٨٩ بود كه تو ٧ صبح روز جمعه همه رو غافلگير كردي و اومدي. چه روزها و شبهايي كه به من و بابا نگذشت تا تو تونستي روي پات وايسي و واسه دل كوچيكت نقاشي بكشي.
انگار همين ديروز بود كه استرس واكسن تو رو داشتم.
انگار همين ديروز ٢ ماه و نيمه گيت شد و دوباره راهي بيمارستان شدي.
انگار همين ديروز بود كه توي مطب دكترت منتظر بودم توي ويزيت ١٠ ماهگيت به من بگه كه سرما نخوردي و اين بار لازم نيست بستري بشي.
همون روز بغضي گلوم رو فشار مي داد و منتظر بودم تا دكترت ازم بپرسه چرا اين قدر مضطربي؟اون روز بهم گفت بچه براي لذت بردن از زندگيه نه استرس داشتن!
انگار همين ديروز بود كه زن عموي تو گفت صبا رو مي دي بغلم و من به بابا گفته بودم هر كسي خواست تو رو بغل كنه اول بايد دستاشو بشوره. تازه وقتي هم بچه شير خورده تا ٢٠ دقيقه نمي شه!
چه قدر زود گذشت روزهاي پر اضطراب من!
چه قدر زود گذشت روزهاي من!
حالا تو داري وارد ٢ سال و ٤ ماهگيت مي شوي و با هيجان مي دوي و شعرهاي كتابهايت را زمزمه مي كني
وقتي باد موهاي قشنگت را نشانه مي رود، در دلم آشوبي به پا مي شود
و در دل تو آزادي و هيجان موج مي زند
اي كاش مي شد همه آن چه كه در دل كوچكت بود برايت به پرواز در آوردم تا لذت كودكي ات همچون ابرها بر تارك آسمان بدرخشد و تو سيراب شوي از همه دنيايت.
دختركم آمدنت به دنيا مبارك
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی