براي خودم
بهارك مادر
ديشب وقتي دستم رو بوسيدي و خوابيدي گرماي لبات آتشي به جان و روحم زد كه برايم باوركردني نبود. توي همون چند دقيقه اي كه كنارت خشكم زده بود تا روزهاي دوري رفتم و برگشتم
به مهد رفتنت به مدرسه رفتنت به دانشگاه و ازدواجت حتا
نمي دونم وقتي اين قدر بزرگ بشي كه خودت مادر بشي به چي فكر مي كني چي كار مي كني
يعني من تحمل دوري تو رو خواهم داشت ؟
يعني من جرات گذاشتن دستهاي مهربونت رو توي دستاي كس ديگه اي را دارم
ساعت ها براي تنهايي ام اشك ريختم و ديدم كه چه قدر خودخواهم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی